زنده مى مانَد بهار امّا تو صادق نیستى
با بهاران آنقَدَرها هم موافق نیستى!
زنده ماندن را برایت شرح مى کردم،تو نیز
گوش مى دادى اگر چه اهل منطق نیستى
روز و شب در خواب هم حتّى سخنرانى کنى
باز هم از دیدگاه عقل ، ناطق نیستى !
نسخه مى پیچى براى هر که مى خواهد دلت
دکترى بى شک، ولى آن قدر حاذق نیستى
عدّه اى گفتند؛ او مردم فریب و فاسق است
بنده امّا خاطرم جمع است ، فاسق نیستى
در بهار ما مگر عیبى به چشمت دیده اى!؟
پاسخى روشن بفرما،گر منافق نیستى
اى که در افعال این و آن تجسّس مى کنى
اهل تحقیقى ، ولى اصلاً محقّق نیستى !
با خدا شوخى مکن اندازه ات را حفظ کن!
چون به الطاف خداوندى تو واثق نیستى
اوّل کارَت چه صاف و ساده بودى،حیف شد!
هفت سالى مى شود مانند سابق نیستى
اوّل کار?ت که از آزادگى دم مى زدى
بارها گفتى که در بند علایق نیستى!
گاو نر مى خواهد و مرد کهن، هر خرمنى
تو در این مسند که داراى سوابق نیستى
حرف ما را لا اقل در خلوتت تصدیق کن
گر چه مى دانم شما هرگز مصدّق نیستى
این خلایق هر چه لایق صحبت بیهوده ایست
از خلایق خواستم ،گفتند؛لایق نیستى
باید از بطن حقایق با خبر باشى،ولى
حیف حتّى آگه از متن حقایق نیستى
زنده مى مانَد بهار،عاشق اگر باشد کسى
از بهاران دم مزن، وقتى که عاشق نیستى
مى توانى گر چه از آیینه روشن تر شوى!
تو براى خلق جز آیینه ى دق نیستى
سایت شاعران پارسی زبان